هر نیر که بر سینه ام آن فتنه گر انداخت دل شهل گرفت آن همه چون بر سپر انداخت دلخته نشد عاشق از آن نیر و نیازرد دلخته از آن شد که به روز دگر انداخت زآن نیر که انداخت کسی دور به دعوی ما را ز خود آن شوخ از آن دورتر انداخت باز آمد و بر نیر دگر چشم دگر دوخت هر صید که آن غمزه به تیر نظر انداخت تا مرغ چرا بست پر خویش بر آن تیر مرغ دلم از حسرت آن بال و پر انداخت عاشق به دو صد زخم چو قانع نشد از یار یک نیر چه باشد سوی باران اگر انداخت نبرت به دل ریش کمال آمد و گم شد خواهی که شود بافته باید دگر انداخت کمال خجندی : غزلیات : غزلیات : شمارهٔ ۲۷۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/76135