بی لبت در جگر تشنه لبان آب نماند بی سر زلف تو در رشنه جانه ناب نماند تا شمال رخت افتاد بخاطر ما را به دو چشم نو که در دید: ما خواب نماند بر سر زلف تو بگذشت شبی باد وزان گرهی باز شد و رونق مهتاب نماند در چمن باد صبا بوی تو آورد ز شرم رنگ در روی گل و لاله سیراب نماند دولت وصل تو رفت از سر و شة عیش حرام کامرانی نتوان کرد چو اسباب نماند محتسب گو در مسجد بگل امروز برار که ز ابروی تو ما را سر محراب نماند گو ببندید در میکده بر روی کمال کش ز سودای لبته ذوق می ناب نماند کمال خجندی : غزلیات : شمارهٔ ۳۵۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/76214