چشم تو که آرام دل خلق جهان برد سحری است که از سیمبران نقد روان برد زلف تو که روز سهم در نظر آورد هوش از سرو آرام و قرار از دل و جان برد بالای ترا دل بگمان سرو سهی خواند احسنت زهی دل که چنین راست گمان برد بر لعل لبت جان ز سر شرق فشاندن سهل است ولی زیره به کرمان نتوان برد میرفت بدریای غمش کشتی عمرم نا عاقبت کار فراقش به کران برد گفتم که ز مسجد نروم سوی خرابات زنجیر سر زلف توأم موی کشان برد تا زلف چو چوگان و زنار فروبست بند کمرت گوی لطافت ز میان برد فریاد بر آمد ز همه خلق به بکبار هر جا که دل خسته ز زلف تو فغان برد لطف غزلیات کمال است که او را آوازه حسن تو در اطراف جهان برد کمال خجندی : غزلیات : شمارهٔ ۳۷۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/76239