چشمش را عقل و مبه و جان زد این دزد هزار کاروان زد هر نیر بلا که سوی دلها از غمزه کشید بر نشان زد خاک در او چو دیده دریافت اشک آمد و سر بر آستان زد مه کرد شبی طواف آن گوی صد چرخ دگر به ذوق آن زد در پوزه دستبوس کردم دستم بگرفت و بر دهان زد شد خسته ز لطف آن بناگوش هرگه در گوش او برآنه زد در شد سخن کمال و زد لاف لاف از سخن چو در توان زد کمال خجندی : غزلیات : شمارهٔ ۳۸۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/76243