دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند می برد بند خود آخره نه چنانش بستند رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسسته چه سببه بود که بر رشته جانش بستند خواست بانکهت تو دم زند از شیشه گلاب بردندش همه بر روی و دهانش بستند در چمن پیشگل از لطف تو رمزی می رفت آب شوریدگیی کرد روانش بستند هجر کشته است به آن غمزه و ابرو ما را این همه جرم چه بر تیر و کمانش بستند بر سر آتش غم سوخت کباب جگرم گوئیا بر دل خونابه چکانش بستند زخم هر نیر که آمد ز تو بر جان کمال مرهمی بود که بر ریش نهانش بستند کمال خجندی : غزلیات : شمارهٔ ۳۹۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/76258