غبار خاک در او چو در خیال آرید بنور چشم خود آن نونیا میازاربد گلی که در چمن آرد نسیم پیرهنش چو باد دامن آن گل ز دست بگذارید گر از خیال نبش نیست دیده را رنگی ز نوک هر مژه هنگام گریه خون بارید اگر چه شت شمردید عقد آن سر زلف بدلکشی رخ او کم ز زلف مشمارید ز یار سنگدل ای دوستان ندارم دست مرا بخت دلی همچو خود مپندارید به خاک پاش سفارش کنید چشم مرا هر آنکه ریزد خونش به خاک بسپارید از راه دیده و دل می رسد سرشک کمال مسافر بر و بحر است حرمتش دارید کمال خجندی : غزلیات : شمارهٔ ۴۷۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/76333