هجوم غم رسید اندر دل و راه فغان گم شد مران ای ساربان محمل که امشب کاروان گم شد مگر مرغی‌ رها گردید از کنج قفس دیگر که از نالیدن او دست و پای باغبان گم شد تو را گفتم مپیچ ای مرغ دل بر زلف پرچینش ز من نشنیدی و روز تو شب شد، آشیان گم شد موخونم ریختی دیگر چرا کردی تو پا مالش زدی بر هم صف مژگان و قاتل از میان گم شد زدی تا بیرق بیداد را در ملک نیکویی نشان مهر و بنیاد محبت از جهان گم شد به منع بی‌دلان ناصح چرا بیهوده می‌کوشی دلی گر بود ما را بر سر زلف بتان گم شد ز بس می‌کرد (صامت) آرزوی راه گمنامی کنون از بی‌نشانیهای یار از وی نشان گم شد صامت بروجردی : غزلیات : شمارهٔ ۴۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/76673