مهره روی تو نه در خورد من مسکین بود چه کند بنده چر تقدیر خداوند این بود بر نیامد بهوای دل دیوانه خویش ز آنکه فرهاد نه مرد هوس شیرین بود هر که او روی نکو دید و دل از دست نداد نه دلی داشت به هیچ خبری از دین بود بسکه چشمم ز فراق رخ او اشک فشاند در شب هجر فراغه زمه و پروین بود خاک در دیده این بخت که خفت و نشناخت قدر آن شب که مرا خاک درت بالین بود این همه چاشنی از ذوق لبت بافت کمال ور نه اول سخن او نه چنین شیرین بود کمال خجندی : غزلیات : شمارهٔ ۵۱۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/77038