نیست از سوز تو جانرا نه گزیر سر ندارد ز سر خنجر تیز تو ستیز و نه گریز آرزو میبرم آن سوز زهی آتش طبع خاطرم می کشد آن تیغ زهی خاطر تیز گفتهای زلف کجم دار بدست و مگوی ماند این هم به همان نکته که کج دار و مریز نیست شرط ادب ای گرد بر آن در منشین زحمت خود برای باد از آن که برخیز خلق گویند گریز از ستم زلف و رخش روز روشن به چنین بند چه امکان گریز هر که خواند از سخنم وصف رخ خوب تو گفت نکند کس به ازین معنی ناز ک انگیز دست زد در رسن زلف تو دزدیده کمال بافتی دزد در دستش هم از آنجا آویز کمال خجندی : غزلیات : شمارهٔ ۶۱۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/77129