کسی که دل طرف زلف یار میکشدش اگر فکند در آن حلقه دست می رسدش رخ تو سوخت به خط جان و دودها برخاست دگر ز خال معنبر چه داغ مینهدش کمند موی تو افتاده در قفا چه نکوست چو نیک بود کسی در قفا نگفت بدش تو صیدگبر و رها کن به دیگری که کشد که زنده تر شود ار می کشی به دست خودش دهان تنگ شکرخند او چنان کردند پر از شکر که ز لب ها نبات می دمش به پای سر عاشق آنچنان که فتاد ز پا چگونه نیفتد که بخت زد لگدش دل کمال بنازو کرشمه بستد و گفت که باز با تو دهم لیک دل نمی دهش کمال خجندی : غزلیات : شمارهٔ ۶۳۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/77156