بر آمد جان ز شوق آن دهانم بر آوردی به هیچ ای دوست جانم گریبانم ز دست خود چه دوزی ه از دست تو بازش می درانم ز تو می پرسم و می گویم از شوق سخن می گویم و در می چکانم چو در گفتار می آری لب خویش شکر می چینم و جان می فشانم اگر بویت به من جانی رساند چه می ترسی یکی را صد رسانم مرا پرسی ز عقل و دین چه دانی ترا دانم من این و آن ندانم کمال از جانستانش رنجه شد گفت چه می رنجی حق خود می ستانم کمال خجندی : غزلیات : شمارهٔ ۶۹۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/77214