یار من بار دگر می طلبد دانستم عاشق زار دگر میطلبد دانستم عارش آید دگر از یاری و غمخواری من بار و غمخوار دگر می طلبد دانستم خون مژگان من از نازه نیارد در چشم چشم خونبار دگر می طلبد دانستم رخت برچید ز سودای من آن حسن فروش سر بازار دگر می طلبد دانستم من تهی دست و آن دانه در بیش بهاست او به خریدار دگر می طلبد دانستم دی بزد نیغم و نگذاشت که بوسم آن دست قتل من بار دگر می طلبد دانستم غمزه را گفت که کم جو دگر آزار کمال بر دل آزار دگر می طلبد دانستم کمال خجندی : غزلیات : شمارهٔ ۸۱۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/77331