با من این بودت ز اول شرط باری کآخر الأمرم به یاد همه نیاری بسکه با شوریدگان چون زلف مشکین عهد بستی و شکست از بیقراری با رقیبان گرانجان بیش منشین نون لطیفی طاقت ایشان نداری سر میروی تنها براه و من چو سایه دره پیته افتان و خیزان از نزاری بعد ازینت با خدا خواهم سپردن زآنکه رسم عاشق آمد جانسپاری با سگته گفتم چو آیم شب برآن در می باشد ز نو کآن در گذاری بانگ زد بر من به جنگ و گفت تاکی هر شب اینجا آنی و دردسر آری دوش دیدم بر سر کوی تو دل را گفتم ای مسکین تو باری در چه کاری گفت من بیش از کمال اینجا رسیدم تا کنیم از یکدیگر فریاد و زاری کمال خجندی : غزلیات : غزلیات : شمارهٔ ۹۸۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/77504