تو سروی و گل خندان همانکه میدانی رخ نو شمع و شبستان همانکه میدانی نماز شام تو پیدا شدی و شد فی الحال ز شرم روی تو پنهان همانکه میدانی اب تو آرزوی جان مردم است و مرا از آن لب آرزوی جان همانکه میدانی اگر بوصل مداوای ریش دل نکنی رود ز دیدۂ گریان همانکه میدانی گر به غمزه کی سعی ناوک اندازی رسد به جان ضعیفان همانکه میدانی مگر به باغ ز پیراهنت نسیمی رفت که پاره کرد گریبان همانکه میدانی دل کمال بویت همین که رفت از دست روان شد از عقب آن همانکه می دانی کمال خجندی : غزلیات : شمارهٔ ۱۰۰۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/77524