گر بری دست به آئینه و در خود نگری ببری دست ز عشاق به صاحب نظری ننگری دود درونها که به بالا ز تو رفت شرم داری مگر از ما که به بالا نگری روز وصلم ز شب هجر بتر سوزی جان همچو آتش که به خرمن چو رسی تیز تری آتش از سر گذرد خرمن دل سوخته را چون به سروقت جگر سوختگان در گذری جان و سر هر دو به پای تو از آن می سپرم که اگر خاک شوم باز به پایت سپری شد ز خون شیشه دلها پرو دور لب تست فرصتت باد که این می به تمامی بخوری زاهد از روی تو مهجور و به خود مغرورست خویشتن بینی او بین به چنین بی بصری محتسب را ز من رند خبردار کنید که من از سوی یکی هستم و تو بی خبری هر کسی جان ببرة تحفه بر دوست کمال سر ببر تو چه کنی جان نتوانی که بری کمال خجندی : غزلیات : شمارهٔ ۱۰۴۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/77567