نبود خلاص ما را ز دو چشم شوخ شنگش که چو در کرشمه آید گذرد ز جان خدنگش هوس شکار دارد منم از جهان و جانی وگرم هزار باشد نبرم یکی ز چنگش همه را خیال بودی که مگر دهن ندارد سخنش اگر ندادی خبر از دهان تنگش شدم آن چنان ز مستی که به دوش می برندم نچشیده نیم جرعه ز شراب لعل رنگش قدمی به دیدن ما نهد مگر به سالی به مبارکی چو آید نبود دمی در نگش پسر ما و آستانش که کم از سگی نباشم که چو بر دری نشیند نزند کسی به سنگش به همام التفاتی نکند زکبر باری سر صلحچون ندارد هوسی بدی به جنگش همام تبریزی : غزلیات : شمارهٔ ۱۱۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/77713