این نه دردیست که بی دوست بود درمانش عقل گوید خنک آن جان که نصیبی بود از جانانش ای منجم نظر از ماه و ثریا بستان عشق فریاد برآرد که مکن فرمانش به نصیحت که مده جان به لبش چون بخندد مه خوبان بنگر دندانش غنچه برخنده خود خنده زند وقت سحر گر ببیند نمک آن دو لب خندانش هر رهی را که در و پای نهی پایانی ست جز ره دوست که پیدا نبود پایانش همه دانند که هر طایفه ورزد کیشی کیش من آن که شود جان و دلم قر بانش خاک پایش چو منی را نرسد می کوشم که رسد چشم مرا گرد سم یکرانش هستی خویش نهادم همه در وجه رخش گفت کاسانه نفروشم ندهم ارزانش شد خیال سر زلفت سبب کفر همام روی بنمای که تا تازه شود ایمانش همام تبریزی : غزلیات : شمارهٔ ۱۱۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/77714