پس بگویم من به سر نصرانی‌ام ای خدای رازدان می‌دانی‌ام شاه واقف گشت از ایمان من وز تعصب کرد قصد جان من خواستم تا دین ز شه پنهان کنم آن که دین اوست، ظاهر آن کنم شاه بویی برد از اسرار من متهم شد پیش شه گفتار من گفت، گفت تو چو در نان سوزن است از دل من تا دل تو روزن است من از آن روزن بدیدم حال تو حال تو دیدم، ننوشم قال تو گر نبودی جان عیسی چاره‌ام او جهودانه بکردی پاره‌ام بهر عیسی جان سپارم، سر دهم صد هزاران منتش بر خود نهم جان دریغم نیست از عیسی ولیک واقفم بر علم دینش، نیک‌نیک حیف می‌آمد مرا کان دین پاک در میان جاهلان گردد هلاک شکر ایزد را و عیسی را که ما گشته‌ایم آن کیش حق را رهنما از جهود و از جهودی رسته‌ایم تا به زناری میان را بسته‌ایم دور دور عیسی است ای مردمان بشنوید اسرار کیش او به جان کرد با وی شاه آن کاری که گفت خلق حیران مانده زان مکر نهفت راند او را جانب نصرانیان کرد در دعوت شروع او بعد ازان مولوی : مثنوی معنوی : دفتر اول : بخش ۱۴ - تلبیس وزیر بانصاری گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/7906