پس عمر گفتش که این زاری تو هست هم آثار هشیاری تو راه فانی گشته، راهی دیگر است زان که هشیاری گناهی دیگر است هست هشیاری ز یاد ما مضی ماضی و مستقبلت پرده‌ی خدا آتش اندر زن به هر دو، تا به کی پر گره باشی ازین هر دو چو نی؟ تا گره با نی بود، هم‌راز نیست هم‌نشین آن لب و آواز نیست چون به طوفی خود به طوفی مرتدی چون به خانه آمدی هم با خودی ای خبرهات از خبرده بی‌خبر توبۀ تو از گناه تو بتر ای تو از حال گذشته توبه‌جو کی کنی توبه ازین توبه، بگو؟ گاه بانگ زیر را قبله کنی گاه گریه‌ی زار را قبله زنی چون که فاروق آینه‌ی اسرار شد جان پیر از اندرون بیدار شد همچو جان بی‌گریه و بی‌خنده شد جانش رفت و جان دیگر زنده شد حیرتی آمد درونش آن زمان که برون شد از زمین و آسمان جست و جویی از ورای جست و جو من نمی‌دانم، تو می‌دانی بگو حال و قالی از ورای حال و قال غرقه گشته در جمال ذوالجلال غرقه‌یی نه که خلاصی باشدش یا به جز دریا کسی بشناسدش عقل جزو از کل گویا نیستی گر تقاضا بر تقاضا نیستی چون تقاضا بر تقاضا می‌رسد موج آن دریا بدین جا می‌رسد چون که قصه‌ی حال پیر این‌جا رسید پیر و حالش روی در پرده کشید پیر دامن را ز گفت و گو فشاند نیم گفته در دهان ما بماند از پی این عیش و عشرت ساختن صد هزاران جان بشاید باختن در شکار بیشۀ جان باز باش همچو خورشید جهان جان‌باز باش جان‌فشان افتاد خورشید بلند هر دمی تی می‌شود پر می‌کنند جان فشان ای آفتاب معنوی مر جهان کهنه را بنما نوی در وجود آدمی جان و روان می‌رسد از غیب چون آب روان مولوی : مثنوی معنوی : دفتر اول : بخش ۱۰۸ - گردانیدن عمر رضی الله عنه نظر او را از مقام گریه کی هستیست بمقام استغراق گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8000