یک شب اعرابی زنی مر شوی را
گفت و از حد برد گفت و گوی را
کین همه فقر و جفا ما میکشیم
جمله عالم در خوشی، ما ناخوشیم
نانمان نه، نان خورشمان درد و رشک
کوزهمان نه، آبمان از دیده اشک
جامۀ ما روز تاب آفتاب
شب نهالین و لحاف از ماهتاب
قرص مه را قرص نان پنداشته
دست سوی آسمان برداشته
ننگ درویشان ز درویشی ما
روز شب از روزی اندیشی ما
خویش و بیگانه شده از ما رمان
بر مثال سامری از مردمان
گر بخواهم از کسی یک مشت نسک
مر مرا گوید خمش کن، مرگ و جسک
مر عرب را فخر غزوهست و عطا
در عرب تو همچو اندر خط خطا
چه غزا؟ ما بیغزا خود کشتهایم
ما به تیغ فقر بیسر گشتهایم
چه عطا؟ ما بر گدایی میتنیم
مر مگس را در هوا رگ میزنیم
گر کسی مهمان رسد، گر من منم
شب بخسبد، دلقش از تن برکنم
مولوی : مثنوی معنوی : دفتر اول : بخش ۱۱۱ - قصهٔ اعرابی درویش و ماجرای زن با او به سبب قلت و درویشی
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/8003