مرد زان گفتن پشیمان شد چنان
کز عوانی ساعت مردن عوان
گفت خصم جان جان چون آمدم؟
بر سر جان من لگدها چون زدم؟
چون قضا آید، فرو پوشد بصر
تا نداند عقل ما پا را ز سر
چون قضا بگذشت، خود را میخورد
پرده بدریده، گریبان میدرد
مرد گفت ای زن پشیمان میشوم
گر بدم کافر، مسلمان میشوم
من گنهکار توام، رحمی بکن
بر مکن یک بارگیم از بیخ و بن
کافر پیر ار پشیمان میشود
چون که عذر آرد، مسلمان میشود
حضرت پر رحمت است و پر کرم
عاشق او هم وجود و هم عدم
کفر و ایمان عاشق آن کبریا
مس و نقره بندۀ آن کیمیا
مولوی : مثنوی معنوی : دفتر اول : دفتر اول : بخش ۱۲۰
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/8012