یک سواری با سلاح و بس مهیب می‌شد اندر بیشه بر اسبی نجیب تیراندازی بحکم او را بدید پس ز خوف او کمان را درکشید تا زند تیری، سوارش بانگ زد من ضعیفم، گرچه زفتستم جسد هان و هان منگر تو در زفتی من که کمم در وقت جنگ از پیرزن گفت رو، که نیک گفتی ورنه نیش بر تو می‌انداختم از ترس خویش بس کسان را کآلت پیکار کشت بی‌رجولیت چنان تیغی به مشت گر بپوشی تو سلاح رستمان رفت جانت چون نباشی مرد آن جان سپر کن، تیغ بگذار ای پسر هر که بی‌سر بود ازین شه برد سر آن سلاحت حیله و مکر تو است هم ز تو زایید و هم جان تو خست چون نکردی هیچ سودی زین حیل ترک حیلت کن که پیش آید دول چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن ترک فن گو، می‌طلب رب المنن چون مبارک نیست بر تو این علوم خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم چون ملایک گو که لا علم لنا یا الٰهی غیر ما علمتنا مولوی : مثنوی معنوی : دفتر دوم : بخش ۹۱ - قصهٔ تیراندازی و ترسیدن او از سواری کی در بیشه می‌رفت گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8155