گشت استا سست از وهم و ز بیم
بر جهید و میکشانید او گلیم
خشمگین با زن که مهر اوست سست
من بدین حالم نپرسید و نجست
خود مرا آگه نکرد از رنگ من
قصد دارد تا رهد از ننگ من
او به حسن و جلوهٔ خود مست گشت
بیخبر کز بام افتادم چو طشت
آمد و در را به تندی وا گشاد
کودکان اندر پی آن اوستاد
گفت زن خیر است چون زود آمدی؟
که مبادا ذات نیکت را بدی
گفت کوری؟ رنگ و حال من ببین
از غمم بیگانگان اندر حنین
تو درون خانه از بغض و نفاق
مینبینی حال من در احتراق؟
گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بیمعنیستت
گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج؟
مینبینی این تغیر وارتجاج؟
گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم؟
ما درین رنجیم و در اندوه و گرم
گفت ای خواجه بیارم آینه
تا بدانی که ندارم من گنه؟
گفت رو مه تو رهی مه آینهت
دایما در بغض و کینی و عنت
جامهٔ خواب مرا زو گستران
تا بخسبم که سر من شد گران
زن توقف کرد مردش بانگ زد
کی عدو زوتر تو را این میسزد
مولوی : مثنوی معنوی : دفتر سوم : بخش ۶۲ - رنجور شدن اوستاد به وهم
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/8241