آن یکی آمد به پیش زرگری که ترازو ده که برسنجم زری گفت خواجه رو مرا غربال نیست گفت میزان ده برین تسخر مایست گفت جاروبی ندارم در دکان گفت بس بس این مضاحک رابمان من ترازویی که می‌خواهم بده خویشتن را کر مکن هر سو مجه گفت بشنیدم سخن کر نیستم تا نپنداری که بی‌معنیستم این شنیدم لیک پیری مرتعش دست لرزان جسم تو نامنتعش وان زر تو هم قراضه‌ی خرد و مرد دست لرزد پس بریزد زر خرد پس بگویی خواجه جارویی بیار تا بجویم زر خود را در غبار چون بروبی خاک را جمع آوری گویی‌ام غلبیر خواهم ای جری من ز اول دیدم آخر را تمام جای دیگر رو ازین جا والسلام مولوی : مثنوی معنوی : دفتر سوم : بخش ۶۹ - دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8248