آن دقوقی رحمة الله علیه گفت سافرت مدی فی خافقیه سال و مه رفتم سفر از عشق ماه بی‌خبر از راه حیران در الٰه پا برهنه می‌روی بر خار و سنگ؟ گفت من حیرانم و بی‌خویش و دنگ تو مبین این پای‌ها را بر زمین زان که بر دل می‌رود عاشق یقین از ره و منزل ز کوتاه و دراز دل چه داند؟ کوست مست دلنواز آن دراز و کوته اوصاف تن است رفتن ارواح دیگر رفتن است تو سفرکردی ز نطفه تا به عقل نه به گامی بود نه منزل نه نقل سیر جان بی‌چون بود در دور و دیر جسم ما از جان بیاموزید سیر سیر جسمانه رها کرد او کنون می‌رود بی‌چون نهان در شکل چون گفت روزی می‌شدم مشتاق‌وار تا ببینم در بشر انوار یار تا ببینم قلزمی در قطره‌یی آفتابی درج اندر ذره‌یی چون رسیدم سوی یک ساحل به گام بود بی‌گه گشته روز و وقت شام مولوی : مثنوی معنوی : دفتر سوم : بخش ۸۸ - بازگشتن به قصهٔ دقوقی گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8267