باز میدیدم که میشد هفت یک
میشکافد نور او جیب فلک
باز آن یک بار دیگر هفت شد
مستی و حیرانی من زفت شد
اتصالاتی میان شمعها
که نیاید بر زبان و گفت ما
آن که یک دیدن کند ادارک آن
سالها نتوان نمودن از زبان
آن که یک دم بیندش ادراک هوش
سالها نتوان شنودن آن به گوش
چون که پایانی ندارد رو الیک
زان که لا احصی ثناء ما علیک
پیش تر رفتم دوان کان شمعها
تا چه چیز است از نشان کبریا؟
میشدم بیخویش و مدهوش و خراب
تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب
ساعتی بیهوش و بیعقل اندرین
اوفتادم بر سر خاک زمین
باز با هوش آمدم برخاستم
در روش گویی نه سر نه پاستم
مولوی : مثنوی معنوی : دفتر سوم : بخش ۹۰ - شدن آن هفت شمع بر مثال یک شمع
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/8269