یادم آمد آن حکایت کان فقیر روز و شب می‌کرد افغان و نفیر وز خدا می‌خواست روزی حلال بی شکار و رنج و کسب و انتقال پیش ازین گفتیم بعضی حال او لیک تعویق آمد و شد پنج‌تو هم بگوییمش کجا خواهد گریخت؟ چون زابر فضل حق حکمت بریخت صاحب گاوش بدید و گفت هین ای به ظلمت گاو من گشته رهین هین چراکشتی بگو گاو مرا؟ ابله طرار انصاف اندرا گفت من روزی ز حق می‌خواستم قبله را از لابه می‌آراستم آن دعای کهنه‌ام شد مستجاب روزی من بود کشتم نک جواب او ز خشم آمد گریبانش گرفت چند مشتی زد به رویش ناشکفت مولوی : مثنوی معنوی : دفتر سوم : بخش ۱۰۴ - باز شرح کردن حکایت آن طالب روزی حلال بی کسب و رنج در عهد داود علیه السلام و مستجاب شدن دعای او گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8283