میرشد محتاج گرمابه سحر بانگ زد سنقر هلا بردار سر طاس و مندیل و گل از التون بگیر تابه گرمابه رویم ای ناگزیر سنقر آن دم طاس و مندیلی نکو برگرفت و رفت با او دو به دو مسجدی بر ره بد و بانگ صلا آمد اندر گوش سنقر در ملا بود سنقر سخت مولع در نماز گفت ای میر من ای بنده‌نواز تو برین دکان زمانی صبرکن تا گذارم فرض و خوانم لم یکن چون امام و قوم بیرون آمدند از نماز و وردها فارغ شدند سنقر آن جا ماند تا نزدیک چاشت میر سنقر را زمانی چشم داشت گفت ای سنقر چرا نایی برون؟ گفت می‌نگذاردم این ذو فنون صبر کن نک آمدم ای روشنی نیستم غافل که در گوش منی هفت نوبت صبر کرد و بانگ کرد تا که عاجز گشت از تیباش مرد پاسخش این بود می‌نگذاردم تا برون آیم هنوز ای محترم گفت آخر مسجد اندر کس نماند کیت وا می‌دارد؟ آن جا کت نشاند؟ گفت آن که بسته‌استت از برون بسته است او هم مرا در اندرون آن که نگذارد تورا کآیی درون می‌بنگذارد مرا کآیم برون آن که نگذارد کزین سو پا نهی او بدین سو بست پای این رهی ماهیان را بحر نگذارد برون خاکیان را بحر نگذارد درون اصل ماهی آب و حیوان از گل است حیله و تدبیر این جا باطل است قفل زفت است و گشاینده خدا دست در تسلیم زن وندر رضا ذره ذره گر شود مفتاح‌ها این گشایش نیست جز از کبریا چون فراموشت شود تدبیر خویش یابی آن بخت جوان از پیر خویش چون فراموش خودی یادت کنند بنده گشتی آن گه آزادت کنند مولوی : مثنوی معنوی : دفتر سوم : بخش ۱۴۳ - حکایت امیر و غلامش کی نماز باره بود وانس عظیم داشت در نماز و مناجات با حق گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8322