ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود تا نگویی درشکایت نیک و بد آن سیه حیران شد از برهان او می‌دمید از لامکان ایمان او چشمه‌یی دید از هوا ریزان شده مشک او روپوش فیض آن شده زان نظر روپوش‌ها هم بر درید تا معین چشمهٔ غیبی بدید چشم‌ها پر آب کرد آن دم غلام شد فراموشش ز خواجه وز مقام دست و پایش ماند از رفتن به راه زلزله افکند در جانش الٰه باز بهر مصلحت بازش کشید که به خویش آ باز رو ای مستفید وقت حیرت نیست حیرت پیش توست این زمان در ره در آ چالاک و چست دستهای مصطفیٰ بر رو نهاد بوسه‌های عاشقانه بس بداد مصطفیٰ دست مبارک بر رخش آن زمان مالید و کرد او فرخش شد سپید آن زنگی و زاده‌ی حبش همچو بدر و روز روشن شد شبش یوسفی شد در جمال و در دلال گفتش اکنون رو به ده واگوی حال او همی‌شد بی سر و بی پای مست پای می‌نشناخت در رفتن ز دست پس بیامد با دو مشک پر روان سوی خواجه از نواحی کاروان مولوی : مثنوی معنوی : دفتر سوم : بخش ۱۴۹ - مشک آن غلام ازغیب پر آب کردن بمعجزه و آن غلام سیاه را سپیدرو کردن باذن الله تعالی گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8328