گفت قایل در جهان درویش نیست
ور بود درویش آن درویش نیست
هست از روی بقای ذات او
نیست گشته وصف او در وصف هو
چون زبانهی شمع پیش آفتاب
نیست باشد هست باشد در حساب
هست باشد ذات او تا تو اگر
بر نهی پنبه بسوزد زان شرر
نیست باشد روشنی ندهد تورا
کرده باشد آفتاب او را فنا
در دو صد من شهد یک اوقیه خل
چون در افکندی و در وی گشت حل
نیست باشد طعم خل چون میچشی
هست اوقیه فزون چون برکشی
پیش شیری آهوی بیهوش شد
هستیاش در هست او روپوش شد
این قیاس ناقصان بر کار رب
جوشش عشق است نز ترک ادب
نبض عاشق بی ادب بر میجهد
خویش را در کفهٔ شه مینهد
بیادبتر نیست کس زو در جهان
با ادبتر نیست کس زو در نهان
هم به نسبت دان وفاق ای منتجب
این دو ضد با ادب با بیادب
بیادب باشد چو ظاهر بنگری
که بود دعوی عشقش همسری
چون به باطن بنگری دعوی کجاست؟
او و دعوی پیش آن سلطان فناست
مات زید زید اگر فاعل بود
لیک فاعل نیست کو عاطل بود
او ز روی لفظ نحوی فاعل است
ورنه او مفعول و موتش قاتل است
فاعل چه؟ کو چنان مقهور شد
فاعلیها جمله از وی دور شد
مولوی : مثنوی معنوی : دفتر سوم : بخش ۱۷۷ - مسلهٔ فنا و بقای درویش
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/8356