در بخارا بندهٔ صدر جهان متهم شد گشت از صدرش نهان مدت ده سال سرگردان بگشت گه خراسان گه کهستان گاه دشت از پس ده سال او از اشتیاق گشت بی‌طاقت ز ایام فراق گفت تاب فرقتم زین پس نماند صبر کی داند خلاعت را نشاند؟ از فراق این خاک‌ها شوره بود آب زرد و گنده و تیره شود باد جان‌افزا وخم گردد وبا آتشی خاکستری گردد هبا باغ چون جنت شود دار المرض زرد و ریزان برگ او اندر حرض عقل دراک از فراق دوستان همچو تیرانداز اشکسته کمان دوزخ از فرقت چنان سوزان شده است پیر از فرقت چنان لرزان شده است گر بگویم از فراق چون شرار تا قیامت یک بود از صد هزار پس ز شرح سوز او کم زن نفس رب سلم رب سلم گوی و بس هرچه از وی شاد گردی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان زانچه گشتی شاد بس کس شاد شد آخر از وی جست و همچون باد شد از تو هم بجهد تو دل بر وی منه پیش ازان کو بجهد از وی تو بجه مولوی : مثنوی معنوی : دفتر سوم : بخش ۱۷۸ - قصه وکیل صدر جهان کی متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید رو کشان کی کار جان سهل باشد عاشقان را گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8357