رو نهاد آن عاشق خونابه‌ریز دل‌طپان سوی بخارا گرم و تیز ریگ آمون پیش او همچون حریر آب جیحون پیش او چون آبگیر آن بیابان پیش او چون گلستان می‌فتاد از خنده او چون گل‌ستان در سمرقند است قند اما لبش از بخارا یافت وان شد مذهبش ای بخارا عقل‌افزا بوده‌یی لیکن ازمن عقل و دین بربوده‌یی بدر می‌جویم از آنم چون هلال صدر می‌جویم درین صف نعال چون سواد آن بخارا را بدید در سواد غم بیاضی شد پدید ساعتی افتاد بی هوش و دراز عقل او پرید در بستان راز بر سر و رویش گلابی می‌زدند از گلاب عشق او غافل بدند او گلستانی نهانی دیده بود غارت عشقش ز خود ببریده بود تو فسرده درخور این دم نه‌یی با شکر مقرون نه‌یی گرچه نی یی رخت عقلت با تو است و عاقلی کز جنودا لم تروها غافلی مولوی : مثنوی معنوی : دفتر سوم : بخش ۱۸۵ - رو نهادن آن بندهٔ عاشق سوی بخارا گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8364