تا یکی مهمان در آمد وقت شب کو شنیده بود آن صیت عجب از برای آزمون می‌آزمود زان که بس مردانه و جان سیر بود گفت کم گیرم سر و اشکمبه‌یی رفته گیر از گنج جان یک حبه‌یی صورت تن گو برو من کیستم نقش کم ناید چو من باقیستم چون نفخت بودم از لطف خدا نفخ حق باشم ز نای تن جدا تا نیفتد بانگ نفخش این طرف تا رهد آن گوهر از تنگین صدف چون تمنوا موت گفت ای صادقین صادقم جان را برافشانم برین مولوی : مثنوی معنوی : دفتر سوم : بخش ۱۹۰ - مهمان آمدن در آن مسجد گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8369