آن غریب شهر سربالا طلب گفت می‌خسبم درین مسجد به شب مسجدا گر کربلای من شوی کعبهٔ حاجت‌روای من شوی هین مرا بگذار ای بگزیده دار تا رسن‌بازی کنم منصوروار گر شدیت اندر نصیحت جبرئیل می‌نخواهد غوث در آتش خلیل جبرئیلا رو که من افروخته بهترم چون عود و عنبر سوخته جبرئیلا گر چه یاری می‌کنی چون برادر پاس داری می‌کنی ای برادر من بر آذر چابکم من نه آن جانم که گردم بیش و کم جان حیوانی فزاید از علف آتشی بود و چو هیزم شد تلف گر نگشتی هیزم او مثمر بدی تا ابد معمور و هم عامر بدی باد سوزان است این آتش بدان پرتو آتش بود نه عین آن عین آتش در اثیر آمد یقین پرتو و سایه‌ی وی است اندر زمین لاجرم پرتو نپاید زاضطراب سوی معدن باز می‌گردد شتاب قامت تو بر قرار آمد بساز سایه‌ات کوته دمی یک‌دم دراز زان که در پرتو نیابد کس ثبات عکس‌ها وا گشت سوی امهات هین دهان بر بند فتنه لب گشاد خشک آر الله اعلم بالرشاد مولوی : مثنوی معنوی : دفتر سوم : بخش ۲۰۱ - باقی قصهٔ مهمان آن مسجد مهمان کش و ثبات و صدق او گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8380