مرا ز من بستان دلبرا بجذبه خویش که نیست هیچ حجابی چو من مرا در پیش مرا ز من ز سوی کائنات با خود کش کزان طرف همه نوش است و این طرف همه نیش از آنکه با تو شده دوست دشمن خویشم که هر که با تو بود دوست و هست دشمن خویش طریق فقر و فنا را بمن نما که بود طریق فقر و فنا بهترین ره آید رویش چگونه یکقدم از خویشتن نهم بیرون که هست هستی من سد راهم از پس و پیش من از تو دور نبودم بهیچ وجه ولی فکند دور مرا از تو عقل دور اندیش تو با منی ز منت انفصاب ممکن نیست کسی چگونه منفصل شود ز سایه خویش چو سایه مانع شخص است از جمیع وجود مپرس از او که ترا نیست دین و مذهب و کیش چو سایه مانع شخص است از جمیع وجود مرا بهیچ حسابی مگیر از پس و پیش دوای درد تو ایمغربی بیردن ز تو نیست که هم تو درد و دوایی و هم تو مرهم ریش شمس مغربی : غزلیات : شمارهٔ ۱۰۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/84121