بر سر تختی شنید آن نیک‌نام طقطقی و های و هویی شب ز بام گام‌های تند بر بام سرا گفت با خود این چنین زهره که را؟ بانگ زد بر روزن قصر او که کیست؟ این نباشد آدمی مانا پری‌ست سر فرو کردند قومی بوالعجب ما همی‌گردیم شب بهر طلب هین چه می‌جویید؟ گفتند اشتران گفت اشتر بام بر کی جست؟ هان پس بگفتندش که تو بر تخت جاه چون همی‌جویی ملاقات اله؟ خود همان بد دیگر او را کس ندید چون پری از آدمی شد ناپدید معنی‌اش پنهان و او در پیش خلق خلق کی بینند غیر ریش و دلق؟ چون ز چشم خویش و خلقان دور شد همچو عنقا در جهان مشهور شد جان هر مرغی که آمد سوی قاف جملهٔ عالم ازو لافند لاف چون رسید اندر سبا این نور شرق غلغلی افتاد در بلقیس و خلق روح‌های مرده جمله پر زدند مردگان از گور تن سر بر زدند یکدگر را مژده می‌دادند هان نک ندایی می‌رسد از آسمان زان ندا دین‌ها همی‌گردند گبز شاخ و برگ دل همی‌گردند سبز از سلیمان آن نفس چون نفخ صور مردگان را وا رهانید از قبور مر تورا بادا سعادت بعد ازین این گذشت الله اعلم بالیقین مولوی : مثنوی معنوی : دفتر چهارم : بخش ۳۴ - باقی قصهٔ ابراهیم ادهم قدس‌الله سره گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8441