قصهٔ راز حلیمه گویمت تا زداید داستان او غمت مصطفی را چون ز شیر او باز کرد بر کفش برداشت چون ریحان و ورد می‌گریزانیدش از هر نیک و بد تا سپارد آن شهنشه را به جد چون همی‌آورد امانت را ز بیم شد به کعبه و آمد او اندر حطیم از هوا بشنید بانگی کی حطیم تافت بر تو آفتابی بس عظیم ای حطیم امروز آید بر تو زود صدهزاران نور از خورشید جود ای حطیم امروز آرد در تو رخت محتشم شاهی که پیک اوست بخت ای حطیم امروز بی‌شک از نوی منزل جان‌های بالایی شوی جان پاکان طلب طلب و جوق جوق آیدت از هر نواحی مست شوق گشت حیران آن حلیمه زان صدا نه کسی در پیش نه سوی قفا شش جهت خالی ز صورت وین ندا شد پیاپی آن ندا را جان فدا مصطفی را بر زمین بنهاد او تا کند آن بانگ خوش را جست و جو چشم می‌انداخت آن دم سو به سو که کجایست این شه اسرارگو؟ کین چنین بانگ بلند از چپ و راست می‌رسد یا رب رساننده کجاست؟ چون ندید او خیره و نومید شد جسم لرزان همچو شاخ بید شد باز آمد سوی آن طفل رشید مصطفی را بر مکان خود ندید حیرت اندر حیرت آمد بر دلش گشت بس تاریک از غم منزلش سوی منزل‌ها دوید و بانگ داشت که که بر دردانه‌ام غارت گماشت؟ مکیان گفتند ما را علم نیست ما ندانستیم کان جا کودکی‌ست ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان که ازو گریان شدند آن دیگران سینه کوبان آن چنان بگریست خوش کاختران گریان شدند از گریه‌اش مولوی : مثنوی معنوی : دفتر چهارم : دفتر چهارم : بخش ۳۸ - قصهٔ یاری خواستن حلیمه از بتان چون عقیب فطام مصطفی را علیه‌السلام گم کرد و لرزیدن و سجدهٔ بتان و گواهی دادن ایشان بر عظمت کار مصطفی صلی‌الله علیه و سلم گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8445