یک فقیهی ژندهها درچیده بود
در عمامهی خویش در پیچیده بود
تا شود زفت و نماید آن عظیم
چون در آید سوی محفل در حطیم
ژندهها از جامهها پیراسته
ظاهرا دستار از آن آراسته
ظاهر دستار چون حلهٔ بهشت
چون منافق اندرون رسوا و زشت
پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
در درون آن عمامه بد دفین
روی سوی مدرسه کرده صبوح
تا بدین ناموس یابد او فتوح
در ره تاریک مردی جامه کن
منتظر استاده بود از بهر فن
در ربود او از سرش دستار را
پس دوان شد تا بسازد کار را
پس فقیهش بانگ برزد کی پسر
باز کن دستار را آن گه ببر
این چنین که چار پره میپری
باز کن آن هدیه را که میبری
باز کن آن را به دست خود بمال
آن گهان خواهی ببر کردم حلال
چون که بازش کرد آن که میگریخت
صد هزاران ژنده اندر ره بریخت
زان عمامهی زفت نابایست او
ماند یک گز کهنهیی در دست او
بر زمین زد خرقه را کی بیعیار
زین دغل ما را بر آوردی ز کار
مولوی : مثنوی معنوی : دفتر چهارم : بخش ۶۰ - حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنک بربود دستارش و بانگ میزد کی باز کن ببین کی چه میبری آنگه ببر
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/8467