عقل می‌گفتش حماقت با تواست با حماقت عهد را آید شکست عقل را باشد وفای عهدها تو نداری عقل رو ای خربها عقل را یاد آید از پیمان خود پردهٔ نسیان بدر اند خرد چون که عقلت نیست نسیان میر توست دشمن و باطل کن تدبیر توست از کمی عقل پروانه‌ی خسیس یاد نارد ز آتش و سوز و حسیس چون که پرش سوخت توبه می‌کند آز و نسیانش بر آتش می‌زند ضبط و درک و حافظی و یادداشت عقل را باشد که عقل آن را فراشت چون که گوهر نیست تابش چون بود؟ چون مذکر نیست ایابش چون بود؟ این تمنی هم ز بی‌عقلی اوست که نبیند کان حماقت را چه خوست آن ندامت از نتیجه‌ی رنج بود نه ز عقل روشن چون گنج بود چون که شد رنج آن ندامت شد عدم می‌نیرزد خاک آن توبه و ندم آن ندم از ظلمت غم بست بار پس کلام الیل یمحوه النهار چون برفت آن ظلمت غم گشت خوش هم رود از دل نتیجه و زاده‌اش می‌کند او توبه و پیر خرد بانگ لو ردوا لعادوا می‌زند مولوی : مثنوی معنوی : دفتر چهارم : بخش ۸۸ - بیان آنک عهد کردن احمق وقت گرفتاری و ندم هیچ وفایی ندارد کی لو ردوالعادوا لما نهوا عنه و انهم لکاذبون صبح کاذب وفا ندارد گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8495