«یعلم اللّه» که مرا از تو شکیبایی نیست طاقت روز فراق و شب تنهایی نیست دین و دنیا چه بود وصل تو خواهم که مرا هیچ کامی دگر از دینی و دنیایی نیست ناگهت در گذر خلق بگیرم روزی تشنه و آب روان جای شکیبایی نیست عاشقان را که سر کوی ملامت جای است غم بدنامی و اندیشه رسوایی نیست خلق گویند که زیباتر از این یاری گیر در جهان گشتم و مثل تو به زیبایی نیست نه من سوخته سودای تومی ورزم و بس هیچ سر نیست که در عشق تو سودایی نیست خونم از دیده بپالود و کنون در تن من آنقدر خون که بدان دست بیالایی نیست داشتم یک دل و بردی دگرت چیست مراد هر زمانم دلی از نو که تو بربایی نیست سخن عشق چه گویی بر نااهل جلال چه کشی سرمه در آن دیده که بینایی نیست جلال عضد : دیوان اشعار : غزلیّات : شمارهٔ ۴۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/85374