رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف دید او را کز زمرد بود صاف گرد عالم حلقه گشته او محیط ماند حیران اندر آن خلق بسیط گفت تو کوهی دگرها چیستند؟ که به پیش عظم تو بازی ستند گفت رگ‌های من‌اند آن کوه‌ها مثل من نبوند در حسن و بها من به هر شهری رگی دارم نهان بر عروقم بسته اطراف جهان حق چو خواهد زلزله‌ی شهری مرا گوید او من بر جهانم عرق را پس بجنبانم من آن رگ را به قهر که بدان رگ متصل گشته‌ست شهر چون بگوید بس شود ساکن رگم ساکنم وز روی فعل اندر تگم همچو مرهم ساکن و بس کارکن چون خرد ساکن وزو جنبان سخن نزد آن کس که نداند عقلش این زلزله هست از بخارات زمین مولوی : مثنوی معنوی : دفتر چهارم : بخش ۱۳۷ - رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن کی ای کوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن کوه قاف کی صفت عظمت او در گفت نیاید کی پیش آنها ادراکها فدا شود و لابه کردن ذوالقرنین کی از صنایعش کی در خاطر داری و بر تو گفتن آن آسان‌تر بود بگوی گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8544