هر شبی بر خاک کویت جای سازم تا سحر نطع خاکم زیر پهلو ، آستانم زیر سر آفتابی و ز تو ما چون ذرّه رسوا می شویم سایه از ما بر مدار و پرده ما را مدر دوش شمعم کرد دلسوزی گه بر بالین من ایستاده اشک می بارید تا وقت سحر دوست است از هر دو عالم مقصد و مقصود ما عاشقان را دنیی و عقبی نیاید در نظر کس نمی آید به چشمم کآردم آبی به روی جز سرشک خویشتن و آن هم به صد خون جگر ای که دایم دردمندان را ملامت می کنی لطف کن ما را به خود بگذار و از ما در گذر تو کجا در وهم گنجی کز تجلّی رخت طایر اوهام را یک سر بسوزد بال و پر چون به بویت روز حشر از خاک برخیزد جلال مست سودای تو باشد وز دو عالم بی خبر جلال عضد : دیوان اشعار : غزلیّات : شمارهٔ ۱۳۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/85459