این سخن را نیست پایان و فراغ ای خلیل حق چرا کشتی تو زاغ؟ بهر فرمان حکمت فرمان چه بود؟ اندکی زاسرار آن باید نمود کاغ کاغ و نعرهٔ زاغ سیاه دایما باشد بدن را عمرخواه همچو ابلیس از خدای پاک فرد تا قیامت عمر تن درخواست کرد گفت انظرنی الی یوم الجزا کاشکی گفتی که تبنا ربنا عمر بی توبه همه جان کندن است مرگ حاضر غایب از حق بودن است عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود بی‌خدا آب حیات آتش بود آن هم از تاثیر لعنت بود کو در چنان حضرت همی‌شد عمرجو از خدا غیر خدا را خواستن ظن افزونی‌ست و کلی کاستن خاصه عمری غرق در بیگانگی در حضور شیر روبه‌شانگی عمر بیشم ده که تا پس‌تر روم مهلم افزون کن که تا کمتر شوم تا که لعنت را نشانه او بود بد کسی باشد که لعنت‌جو بود عمر خوش در قرب جان پروردن است عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است عمر بیشم ده که تا گه می‌خورم دایم اینم ده که بس بدگوهرم گرنه گه خوار است آن گنده‌دهان گویدی کز خوی زاغم وا رهان مولوی : مثنوی معنوی : دفتر پنجم : بخش ۳۶ - صفت کشتن خلیل علیه‌السلام زاغ را کی آن اشارت به قمع کدام صفت بود از صفات مذمومهٔ مهلکه در مرید گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/8582