دلی که شیفتۀ روی آن پریزاد است ز بند دیو طبیعت هماره آزاد است خراب بادۀ عشق تو ای بت سرمست خرابی دل او زین خراب آباد است ز جام باده طلب عکس شاهد وحدت که نقش باطل کثرت چو کاه بر باد است اگر بکوی حقیقت گذر کنی بینی اساس ملک طبیعت چه سست بنیاد است بر تک و بوی مشو غره و بجو یاری که جسن صورت و معنی او خداداد است نگار من! بگشا چهره تا که بگشائی ز کار من گرهی را که مشکل افتاد است قمار عشق بسی با تو باختیم ولی تو را عجب که فراموش شد، مرا یاد است درون سوختگان را نمانده جز آهی چه حال داد نباشد چه جای فریاد است قرین یار سهی سرو را چه آگاهی است از آن کسی که زمین گیر شاخ شمشاد است ز تلخ کامی ایام خوشترین خبری حکایت لب شیرین و شور فرهاد است چو مفتقر بغمم دوست مبتلائی نیست ولیک چون غم عشق است دل بسی شاد است غروی اصفهانی : دیوان کمپانی : غزلیات : شمارهٔ ۵۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/86252