جز غمت سر سویدای مرا رازی نیست لیک دم بسته زبان را سر غمازی نیست دل گرفتم ز دو گیتی و چنان یکه شدم که بجز ساز غم عشق تو دمسازی نیست از غم لالۀ روی تو شدم داغ و چه باک شمع را تا نبود شعله سر افرازی نیست عشق را هر که ندانسته به بازیچه گرفت عاقبت دید که جز بازی جانبازی نیست بوالعجب حال من شیفته و عشوۀ تست که ز من جمله نیاز وز تو جز نازی نیست طبع افسرده کجا شعر تر و تازه کجا دل چنان خسته که دیگر سر آوازی نیست از ازل تا با بد عشق تو شد قسمت ما عشق را هیچ سرانجامی و آغازی نیست مفتقر را زده سودای تو شوری بر سر ورنه در مرحلۀ قافیه پردازی نیست غروی اصفهانی : دیوان کمپانی : غزلیات : شمارهٔ ۵۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/86256