مست صهبای تو در هر گذری نیست که نیست زانکه سودای تو در هیچ سری نیست که نیست سینه گنجینۀ عشق تو و از لخت جگر لعل رمانی و والا گهری نیست که نیست همتی بدرقۀ راه من گمشده کن راه عشقست ز هر سو خطری نیست که نیست نخل شکر بر تو زهر غم آورده ببار سرو آزاد ترا برگ و بری نیست که نیست دست بیداد بیند ای فلک سفله پرست ورنه این مظلمه را دادگری نیست که نیست صبح امید مرا تیره تر از شام مکن که مرا شعلۀ آه سحری نیست که نیست عشق در پرده اگر باخته ام می دانم با چنین شور و نوا پرده دری نیست که نیست گرچه از بزم تو مهجور و بصورت دورم لیکم از عالم معنی خبری نیست که نیست مفتقر خود بنظر بازی اگر می نازد تا بدانند که صاحب نظری نیست که نیست غروی اصفهانی : دیوان کمپانی : غزلیات : شمارهٔ ۶۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/86258