تجلی کرد یارم تا که گیتی را بیاراید ولی چون نیک دیدم خویشتن را خواست بنماید بجز آئینه رویش نه بیند روی نیکویش که آن زیبنده صورت را جز این معنی نمی شاید کدامین دیده را یارا که بیند آن دلارا جمال یار را دیدن به چشم یار می باید از آن زلف خم اندر خم بود کار جهان درهم مگر مشاطۀ باد صبا زان طره بگشاید گر آن هندوی عنبر سا مسلمان را کند ترسا عجب نبود که بر اسلامش ایمانی بیفزاید تعالی زان قد و بالا که زیر سایۀ سروش بسی سرهای بی سامان بیاراید بیاساید نیابد آبرو روئی که بر خاک رهش نبود ندارد سروری آن سر که بر آن در نمی ساید بیا تا جان سپارد مفتقر جانا به آسانی که بی دیدار جانان جان من بر لب نمی آید غروی اصفهانی : دیوان کمپانی : غزلیات : شمارهٔ ۷۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/86276