خوشست از دوست گر لطفست و گر قهر به از شهد است از دست بتان زهر عروس عشق را در سنت عشق بود جان گرامی کمترین مهر ز آشوب رخت ای یار سرمست نمی بینم دلی فارغ در این شهر ز دنیا رخت می بایست بستن نشاید زندگی با فتنۀ دهر غمت در باطن است اما خموشم دریغا کاین خموشی بشکند ظهر ز دریای دلم چون خون زند موج به پیوندد سرشک دیده چون نهر ثنا جوی توأم هر صبح و هر شام دعاگوی توام فی السرّ و الجهر مگو شد مفتقر بی بهره از دوست غمش دارم که باشد بهترین بهر غروی اصفهانی : دیوان کمپانی : غزلیات : شمارهٔ ۸۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/86283