بامید روی دلدار ز آبرو گذشتم به هوای صحبت یار ز های و هو گذشتم ز سرشک چشم و خونابۀ دل نگار بستم ز خط عذار و خال لب و رنگ و بو گذشتم بکمند مشگمویان شده ام اسیر لیکن بدلاوری و همت ز میان مو گذشتم نه چو خضر سر بصحر از ده ام بجستجویت که ز جوی زندگی نیز بجستجو گذشتم سر چون کدوی بی مغز فکنده ام بپایت نه عجب که بهر سروری ز سر کدو گذشتم همه روزه گفتگوی من و عاشقان تو بودی چه نماید محرمی از سر گفتگو گذشتم به خیال شست و شوئی بدر تو رخت بستم ز غبار ره چنانم که ز شست و شو گذشتم دل و دین من ز کف رفت بباد آرزوها چه غم تو روزیم شد ز هر آرزو گذشتم دل مفتقر ز شوق تو لبالب است آری که هماره در بدر رفتم و کو بکو گذشتم غروی اصفهانی : دیوان کمپانی : غزلیات : شمارهٔ ۹۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/86297