بریدم از همه پیوند و بر تو دل بستم بمهر روی تو با مهر و ماه پیوستم مرا ز ساغر ابرویت آنچنان شوریست که بی تملق ساقی خراب و سرمستم که آفتاب جمال تو دید و آب نشد؟ صواب نیست که با هستی تو من هستم بپای بوس تو دارم سری ولی بی مغز دریغ از اینکه جز این بر نیاید از دستم رها نشد ز تو تیری که بر دلم ننشست به خاک پای تو سوگند ناز آن شستم بگرد کوی تو گرد از وجود من برخاست اگرچه نیست شدم لیک باز ننشستم به جستجوی دهانت که چشمۀ نوش است در اولین قدم از جوی زندگی جستم سر ار ز لطف تو از فرق فرقدان بگذشت ولی ز قهر تو طرف کلاه نشکستم گر التفات نباشد ترا به من چه عجب تو شاهباز بلند آشیان و من پستم براستی بتو آراست مفتقر خود را نبودی ار تو من ار خویشتن نمی رستم غروی اصفهانی : دیوان کمپانی : غزلیات : شمارهٔ ۱۰۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/86299